ياصاحب الزمان ادركنى
دو شنبه 1 فروردين 1390برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : ابو ایوب و اکرم مرحوم محدّث نورى در كتاب نجم الثاقب از قول عالم فاضل محمدحسين نائينى اصفهانى چنين نقل كرده است: برادرم ميرزا محمد سعيد در سال (1285ق) از ناحيه پا، احساس درد شديدى كرد و به دنبال آن، حتى از راه رفتن عاجز شد. طبيبى به نام ميرزا احمد نائينى را براى درمان پاى برادرم آوردند. ابتدا معالجات او به ظاهر مؤثر واقع شد و ورم و چرك پا برطرف گشت، ولى چند روزى طول نكشيد كه زخمهاى زيادى علاوه بر پاها در ميان دو كتف او پيدا شد. درد و خونريزى آن زخمها، محمد سعيد را هر روز بيش از پيش ناتوان و ضعيف و لاغرتر مىساخت و معالجات طبيب جز افزايش درد و خونريزى و سرايت زخمها به قسمتهاى ديگر بدن نتيجه ديگرى در پى نداشت.
روزى خبر آوردند يك طبيب بسيار ماهرى به نام ميرزا يوسف در يكى از روستاى اطراف ساكن است كه در درمان بسيارى از مريضىهاى صعب العلاج مهارت زيادى از خود نشان داده است. پدرم كسانى را فرستاد تا او را براى درمان برادرم بياورند. وقتى او به طور كامل برادرم را معاينه كرد، مدتى ساكت شد و به فكر فرو رفت، يادم هست در يك فرصتى كه پدرم از اطاق بيرون رفته بود، به گونهاى كه من متوجه حرفهاى آنها نشوم مطالبى را به يكى از دايىهايم كه با ما زندگى مىكرد گفت. فهميدم كه طبيب از درمان برادرم مأيوس شده است و به دايىام مىگويد: هر چه زحمت كشيده شود بى فايده است. منتهى دايىام تلاش مىكرد تا طبيب با پدرم به گونهاى موضوع را مطرح كند كه باعث ناراحتى او نشود.
وقتى پدرم جهت اطلاع از نتايج معاينات دكتر دوباره به اتاق برگشت، ميرزا يوسف به پدرم گفت: من اول فلان مقدار پول (كه مبلغ بسيار زيادى بود) مىگيرم، آن وقت معالجه را شروع مىكنم. كاملا معلوم بود كه هدف او از چنين پيشنهادى منصرف كردن پدرم از قبول معالجه بود. چون نه تنها براى پدرم بلكه براى خيلىها در آن زمان و شرايط تهيه چنان پولى غير ممكن بود.
لذا پس از بحثهاى زياد، پدرم گفت: براى من امكان تهيه اين پول مقدور نيست. در نتيجه طبيب هم از اين فرصت استفاده كرده فورا منزل ما را ترك نمود.
بعد معلوم شد كه والدينم همان موقع متوجه شده بودند كه طبيب از درمان برادرم مأيوس شده و درخواست آن پول كلان، بهانهاى بيش نبوده است.
من يك دايى ديگر به نام ميرزا ابوطالب داشتم كه زهد و تقواى او زبان زد مردم بود، همه مردم آن محل به دعاهاى او اعتقاد داشتند و در گرفتارىها ومشكلات به او مراجعه مىكردند، او هرگاه عريضه به حضرت بقيةاللّهعليه السلام مىنوشت ونتايجى به دست مىآمد. وقتى مادرم متوجه بسته بودن همه راههاى عادى ومعمولى درمان برادرم شد، به نزد دايى ابوطالب رفت واز او خواهش كرد تا براى شفاى محمد سعيد عريضهاى بنويسد.
عصر روز جمعهاى بود كه دايىام عريضه را نوشت. مادرم آن را از او تحويل گرفت و همان موقع به همراه برادرم كنار چاهى كه در بيرون روستا بود رفتند و در حالى كه به شدّت گريه مىكردند، عريضه را در چاه انداختند و به خانه برگشتند. چند روزى از اين ماجرا نگذشته بود كه من در خواب ديدم سه نفر سواره با همان اوصافى كه در حكايت تشرّف اسماعيل هرقلى نقل شده است از صحرا به طرف خانه ما مىآيند. وقتى آنها را ديدم يك مرتبه به ياد جريان اسماعيل هرقلى افتادم و با خودم گفتم: آن سوار اولى حتما خود حضرت حجّتعليه السلام هستند كه آمدهاند برادرم محمّد سعيد را شفا دهند.
وقتى آن سه نفر به نزديكى خانه ما رسيدند، همگى از اسب پياده شدند و درست به همان اطاقى كه برادرم در آن خوابيده بود داخل شدند. همان كسى را كه من فكر مىكردم خود حضرتعليه السلام هستند نزديك برادرم رفتند و نيزهاى را كه در دست داشتند روى كتف «محمد سعيد» گذاشتند و فرمودند: بلند شو، دائيت از سفر آمده است و پشت در منتظر است.
من در آن حال متوجّه شدم كه منظور آن حضرت، دايى علىاكبرم است كه خيلى وقت پيش به سفر تجارت رفته است و اتفاقا به خاطر تأخير كردن، همه خانواده نگرانش بودند.
محمد سعيد اطاعت امر كرد و در نهايت سلامتى از جاى خود برخاست و با عجله به سوى در رفت تا از دايى على اكبر استقبال كند.
در اين لحظه از خواب بيدار شدم و درست به اطراف نگاه كردم متوجه شدم كه صبح شده است ولى هيچ يك از اهل خانه براى نماز صبح بيدار نشدهاند. بلافاصله ياد خوابى كه ديده بودم افتادم و با خوشحالى خودم را به نزديك برادرم رساندم و او را بيدار كردم و به او گفتم: محمد سعيد! محمد سعيد! بلندشو آقا امام زمانعليه السلام تو را شفا دادند.
سپس بدون معطلى او را گرفتم و از زمين بلندش كردم.
در اثر سر و صداى من مادرم از خواب بيدار شد، وقتى ديد كه محمد سعيد را بيدار كردهام، با ناراحتى گفت: او به خاطر دردى كه داشت از سر شب نتوانسته بود بخوابد، تازه از شدّت دردش مقدارى كم شده بود، چرا بيدارش كردى؟!
گفتم: مادر! امامعليه السلام محمد سعيد را شفا دادند.
مادرم از جاى خود برخاست و با عجله خود را به ما رساند و گفت: تو چه گفتى؟
خواستم تا حرفم را تكرار كنم، كه ديدم محمد سعيد شروع به راه رفتن كرد، و مثل اينكه اصلا هيچگونه ناراحتى نداشته است. مادرم از خوشحالى با صداى بلند شروع به گريه كردن نمود و همه اهل خانه بإ صداى او از خواب بيدار شدند و به دنبال آن طولى نكشيد همه اهالى روستا از اتفاقى كه افتاده بود باخبر شدند و با عجله خودشان را براى ديدن محمد سعيد به خانه ما مىرساندند.
بحمد للّه امام زمانعليه السلام به عريضه وتوسل مادرم عنايت كرد و از آن به بعد در بدن برادرم اثرى از آن مريضى ديده نشد. و چند روز بعد هم دايى على اكبر با سلامتى از سفر برگشت و خوشحالى خانواده ما به لطف حضرت حجة بن الحسنعليه السلام كاملتر شد.
السلام و عليك يا صاحب الزمان نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|